پرنسس تاریکی

خوشبختی همان لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله می گیری.

دیگر هیچ چیز مشترکی بین ما نیست

.

.

.

تنها آسمانمان یکیست ...

نوشته شده در دو شنبه 29 / 7 / 1391برچسب:,ساعت 10:7 قبل از ظهر توسط سایه|

رفاقت را جای عشق در دلم سپردم

تا با یاد دوست از درد هیچ عشقی نسوزم...

نوشته شده در دو شنبه 29 / 7 / 1391برچسب:,ساعت 10:5 قبل از ظهر توسط سایه|

شب که می شود

.

.

.

نبودنهایت را زیر بالشم می گذارم

 و شجاعت خود را به زیر سوال می برم

.

.

.

دوام می آورم تا فردا ؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در دو شنبه 29 / 7 / 1391برچسب:,ساعت 10:3 قبل از ظهر توسط سایه|

سیاهی زیر چشم هایم را دوست دارم

جای پای رفتن توست...

نوشته شده در دو شنبه 29 / 7 / 1391برچسب:,ساعت 10:1 قبل از ظهر توسط سایه|

                    خدایا! من دلم قرصه ؛ کسی غیر از تو با من نیست .

                    خیالت از زمین راحت که حتی روز ، روشن نیست

                        کسی اینجا نمی بینه که دنیا زیر چشماته

                          یه عمره یادمون رفته زمین دار مکافاته

                   فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه ها کردم

                       که روزی باید از اینجا بازم پیش تو بر گردم

                        خدایا وقت برگشتن یکم با من مدارا کن

                   شنیدم گرمه آغوشت ، اگه میشه منم جا کن ...

نوشته شده در دو شنبه 29 / 7 / 1391برچسب:,ساعت 9:53 قبل از ظهر توسط سایه|

ببین غمگینم

ببین دلتنگ دیدارم

ببین خوابم نمی آید بیدارم

نگفتم تاکنون

اما...

کنون بشنو

تو را

بیش از همه کس دوست میدارم

نوشته شده در شنبه 18 / 7 / 1391برچسب:,ساعت 1:31 بعد از ظهر توسط سایه|

شده یه وقتایی دلت بدجور واسه یه چیز تنگ شه؟

دلت واسه مامان تنگ شه ؟واسه بابا تنگ شه؟واسه کوه , واسه طبیعت؟واسه صدای خنده ی یه بچه؟ واسه درخت

؟ واسه آدما؟واسه یه بچه دبستانی ؟ واسه کتابخونه ی بابا ؟ خیلی خنده داره اما...

 من ...

امروز دلم بار تمام این دلتنگی ها را به دوش میکشد.

احساس می کنم ... احساس می کنم ... نمیشود گفت , خدیا! این خط را نخوان

احساس می کنم یک تبعیدی ام , یک تبعیدی به تمام معنا , دیدن این خوابگاه ؛ خدایا !عذاب آور است ؛ خدایا !

خسته کننده است ؛ خدایا ! میدانم تو برایم بهترین ها را می خواهی اما چه کنم ؟ از این جنبه ها ندارم .

 

تنها راهی که هر روز طی می شود راه خوابگاه ست تا دانشگاه ؛می بینی ؟ می دانم تو هم به من حق میدهی

خسته شوم .

تنها...

می شود ...

گاهی دستم را بگیری و ببری هوا خوری ؟ می شود؟ خواهش می کنم نگو نه .

پس دریا برای چیست ؟ مرا به آنجاها ببر, از دانشگاه تا دریا که راهی نیست . قول میدهم دختر خوبی باشم , نه

دستت را رها می کنم نه بهانه ی بستنی می گیرم .

میدانم همانگونه که من لبخندهایت را دوست دارم , لبخندهایم را دوست داری ؛ مرا به دریا ببری برایت لبخند می

زنم , همان گونه که تو هر روز میزنی .

پس من منتظرم ...

نوشته شده در چهار شنبه 17 / 7 / 1391برچسب:,ساعت 1:50 بعد از ظهر توسط سایه|

حواسم را هر کجا که پرت کنم


باز هم ...


کنار تو می افتد .


این زیباترین احساس دنیاست .

نوشته شده در سه شنبه 16 / 7 / 1391برچسب:,ساعت 1:56 بعد از ظهر توسط سایه|

سلام سلام هزارو سیصدتا سلام .

 

اومدم آپ کنم

 

ببخشید خیلی طول کشید دانشگاه و تازه واردی و به قول یه بنده ی خدا ترم بوقی

 

حالا اومدم یه آپ کوچولو داشته باشم .

 

ممنون از همه ی کسایی که به وبلاگ سر زدن ...

نوشته شده در سه شنبه 16 / 7 / 1391برچسب:,ساعت 1:51 بعد از ظهر توسط سایه|

امشب میخواهم به خاطر تمام دلتنگی هایم زار زار بگریم دلتنگی هایی از جنس تو از بوی تو از جنس نبودن ... ‏. ‏. ‏. ‏. سلام رفتم دانشگاه حالا حوابگاهم دوستام خوابن نمی تونم چیزی بنویسم شب خوشکلتون بخیز
نوشته شده در جمعه 5 / 7 / 1391برچسب:,ساعت 1:12 قبل از ظهر توسط سایه|


آخرين مطالب

Design By : Pichak