پرنسس تاریکی
خوشبختی همان لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله می گیری.
شده یه وقتایی دلت بدجور واسه یه چیز تنگ شه؟ دلت واسه مامان تنگ شه ؟واسه بابا تنگ شه؟واسه کوه , واسه طبیعت؟واسه صدای خنده ی یه بچه؟ واسه درخت ؟ واسه آدما؟واسه یه بچه دبستانی ؟ واسه کتابخونه ی بابا ؟ خیلی خنده داره اما... من ... امروز دلم بار تمام این دلتنگی ها را به دوش میکشد. احساس می کنم ... احساس می کنم ... نمیشود گفت , خدیا! این خط را نخوان احساس می کنم یک تبعیدی ام , یک تبعیدی به تمام معنا , دیدن این خوابگاه ؛ خدایا !عذاب آور است ؛ خدایا ! خسته کننده است ؛ خدایا ! میدانم تو برایم بهترین ها را می خواهی اما چه کنم ؟ از این جنبه ها ندارم . تنها راهی که هر روز طی می شود راه خوابگاه ست تا دانشگاه ؛می بینی ؟ می دانم تو هم به من حق میدهی خسته شوم . تنها... می شود ... گاهی دستم را بگیری و ببری هوا خوری ؟ می شود؟ خواهش می کنم نگو نه . پس دریا برای چیست ؟ مرا به آنجاها ببر, از دانشگاه تا دریا که راهی نیست . قول میدهم دختر خوبی باشم , نه دستت را رها می کنم نه بهانه ی بستنی می گیرم . میدانم همانگونه که من لبخندهایت را دوست دارم , لبخندهایم را دوست داری ؛ مرا به دریا ببری برایت لبخند می زنم , همان گونه که تو هر روز میزنی . پس من منتظرم ...
نظرات شما عزیزان: