خدایا!





















پرنسس تاریکی

خوشبختی همان لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله می گیری.

شده یه وقتایی دلت بدجور واسه یه چیز تنگ شه؟

دلت واسه مامان تنگ شه ؟واسه بابا تنگ شه؟واسه کوه , واسه طبیعت؟واسه صدای خنده ی یه بچه؟ واسه درخت

؟ واسه آدما؟واسه یه بچه دبستانی ؟ واسه کتابخونه ی بابا ؟ خیلی خنده داره اما...

 من ...

امروز دلم بار تمام این دلتنگی ها را به دوش میکشد.

احساس می کنم ... احساس می کنم ... نمیشود گفت , خدیا! این خط را نخوان

احساس می کنم یک تبعیدی ام , یک تبعیدی به تمام معنا , دیدن این خوابگاه ؛ خدایا !عذاب آور است ؛ خدایا !

خسته کننده است ؛ خدایا ! میدانم تو برایم بهترین ها را می خواهی اما چه کنم ؟ از این جنبه ها ندارم .

 

تنها راهی که هر روز طی می شود راه خوابگاه ست تا دانشگاه ؛می بینی ؟ می دانم تو هم به من حق میدهی

خسته شوم .

تنها...

می شود ...

گاهی دستم را بگیری و ببری هوا خوری ؟ می شود؟ خواهش می کنم نگو نه .

پس دریا برای چیست ؟ مرا به آنجاها ببر, از دانشگاه تا دریا که راهی نیست . قول میدهم دختر خوبی باشم , نه

دستت را رها می کنم نه بهانه ی بستنی می گیرم .

میدانم همانگونه که من لبخندهایت را دوست دارم , لبخندهایم را دوست داری ؛ مرا به دریا ببری برایت لبخند می

زنم , همان گونه که تو هر روز میزنی .

پس من منتظرم ...



نظرات شما عزیزان:

mahsa
ساعت15:32---23 مهر 1391
س آجی خوبی؟داغونم بخدا دعاکن بمیرم آپ آخرموبخون

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 17 / 7 / 1391برچسب:,ساعت 1:50 بعد از ظهر توسط سایه|


آخرين مطالب

Design By : Pichak