پرنسس تاریکی

خوشبختی همان لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله می گیری.

من...

از این منی که...

هر لحظه دلتنگ توست

متنفرم....

.

.

.

واقعا متنفرم

 

نوشته شده در جمعه 17 / 7 / 1392برچسب:,ساعت 10:55 قبل از ظهر توسط سایه|

دلتنگی ، پیچیده نیست...

یک دل...

یک آسمان...

یک بغض...

و آرزوهای ترک خورده...

 

نوشته شده در جمعه 17 / 7 / 1392برچسب:,ساعت 10:52 قبل از ظهر توسط سایه|

به نام خدا

اول سلام

چه خبرا؟می خوام خبرای اینجا رو بگم . اینجا هوا خوبه از دیشب باد میومد ، از هوای شرجی خبری نیست ،

الآن هم که داشتم میومدم باد پاییزی خنکی می وزید.

خبر دیگه اینکه دیشب سه تا مهمون عزیز داشتیم که اومدن خوابگاه پیشمون .(از بچه های ترم بالایی که دوتاشون فازغ تحصیل شدن یکیشون ترم آخره )(یکی از هم خوابگاهیا تشک

و پتو و بالش آورد، غذا ها رو هم ریختیم رو هم گرم کردیم دادیم مهمونامون) شب هم تو اتاقمون خوابیدن ،

تختا رو خالی کردیم واسه مهمونامون ،سه تا مهمون بودن دوتا از دوستام رو زمین خوابیدن با یکی از مهمونا ،

دوتا مهمون دیگه رو تخت خوابیدن.صبح که می خواستیم آماده شیم بیایم دانشگاه یواشکی بی سر و صدا

کار می کردیم که یه وقت بیدار نشن الآن هم که اینجام ازشون خبری ندارم...

خبر بعد اینکه من سر پرست یه خانواده ی بی سر پرست و گرسنه شدم یه مادر با سه تا فرزند بچه هاش

کوچولون شیر می خورن .البته دو سه روزه ازشون خبر ندارم میدونید اضافی غذامو بهشون میدم می خورن

هیچی هم نمیگن خب دیگه زندگی دانشجوییه پول ندارم که براشون شیر بگیرم گناه دارن وقتی می بینمشون

دوست دارم گریه کنم طفلکیا تا حالا باباشونو ندیدم .،میدونید از کجا پیداشون کردم؟!مامانشون

داشت پلاستیک آشغالی رو پاره میکرد دنبال غذا ... هنوز اسم ندارن آخه میدونید من زبانشونو هنوز یاد نگرفتم یه 

همش میو میو میکنن طفلکی توله گربه ها(یعنی فکر

کردی من سرپرست انسان شدم؟! آخه انسان میاد اضافی غذای یکی دیگه رو بخوره؟!تازه من خودمم روم

نمیشه به انسان اضافی غذا بدم!بعدشم نی نی انسان دندون داره که بخواد غذا بخوره؟!)

خبر بعد اینکه ساعت دوازده و نیم کلاس دارم

خبر بعد اینکه صبح سر کلاس آمار یخ زدم

خبر بعد اینکه خبری ندارم

شما چه خبر؟

نوشته شده در جمعه 17 / 7 / 1392برچسب:,ساعت 9:44 قبل از ظهر توسط سایه|

اول سلام به همه بعد ممنون که به وبلاگمون سر زدید،وبلاگمون یعنی وبلاگ من تو اون ،بعدهم ببخشید که 

به وبلاگتون سر نزدم سری بعد که اومدم حتما سر میزنم

دیگه اینکه درسامون سنگین شده تقریبا فقط وقت می کنیم سر بخارونیم ،دیگه همین

التماس دعا

یا حق

نوشته شده در جمعه 10 / 7 / 1392برچسب:,ساعت 10:31 قبل از ظهر توسط سایه|

جات توی قلبم ،

اونقدر بزرگه ...

که حالا که رفتی

هزار تا آدم هم نمیتونه پرش کنه...

نوشته شده در جمعه 10 / 7 / 1392برچسب:,ساعت 10:27 قبل از ظهر توسط سایه|

برو بپرس چی سر من اومده

بپرس چقد این روزا حالم بده

بپرس بهت میگن چقد داغونم

اینجا همه دارن میگن دیوونم

برو بپرس بهت میگن دیوونه ست

بهت میگن همیشه کنج خونه ست

بپرس منو چی به جنون کشونده

بپرس چرا چیزی ازم نمونده

کسی خبر نداره از قصه مون

چقد بهت با گریه گفتم بمون

من همه چی رو باختم و تو بردی

برو بپرس چی سر من آوردی

.

.

.

این روزا بد جوری با عشق و نفرت دست و پنجه نرم می کنم...

 

 

 

نوشته شده در جمعه 10 / 7 / 1392برچسب:,ساعت 10:20 قبل از ظهر توسط سایه|


آخرين مطالب

Design By : Pichak