پرنسس تاریکی

خوشبختی همان لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله می گیری.

من تو را بیشتر از غرورم دوست داشتم و تو ...

غرورت را بیشتر از من

حالا اما ...

بگذریم؛

نه چیزی از غرور تو مانده نه از دوست داشتن من ...

نوشته شده در دو شنبه 25 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 10:44 قبل از ظهر توسط سایه| 6 نظر

تو مرا می پایی که مبادا دل خود را به تو تحمیل کنم

و من اما گاهی همجنان خبره به تو می نگرم تا شاید

حرف احساس دلم را از نگاهم خوانی و به من فرصت پرواز دهی...

نوشته شده در دو شنبه 25 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 10:39 قبل از ظهر توسط سایه| 3 نظر

عاشقی چیزی برای هدیه نیست

طرح دریا و غروب و گریه نیست

عاشقی یک کلبه ی ویرانه نیست

صحبت از شمع و گل و پروانه نیست

عاشقی تنهای تنها یک تب است

بی تو مردن در سکوت یک شب است...

نوشته شده در دو شنبه 25 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 10:34 قبل از ظهر توسط سایه| يک نظر

غم دوریت روی صورت غمگینم

یه خنده ی بغض آلود نقاشی کرده بود و نگاه عمیقم

به قاب عکس روی دیوار

عمق تنهایی هام رو جار میزد

پنجره ی رو به ساحل رو باز کردم

غروب دلگیر سکوت خونه رو آزار دهنده تر می کرد

چشم هام اشک می ریخت

و دوریت شادی رو از قلبم جارو می کرد

بارون شروع به باریدن کرد

وسکوت هم مثل قلبم شکست

اون لحظه بود که فهمیدم هر چیزی شکستنیه

دیروز قلب من...

فردا غرور تو...

 

نوشته شده در دو شنبه 25 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 10:21 قبل از ظهر توسط سایه| يک نظر

وقتی کسی تصمیم می گیره بره


حتی اگه نره هم


دیگه پیش تو نیست...

نوشته شده در چهار شنبه 20 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 9:42 قبل از ظهر توسط سایه| 3 نظر

دوست داشتن مثل الاکلنگ می مونه!


 اونیکه عاشقتره همیشه خودشو پایین تر نگه می داره

تا عشقش از بالا بودن لذت ببره .

نوشته شده در چهار شنبه 20 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 9:35 قبل از ظهر توسط سایه| 4 نظر

دلم يه لحظه ميخواد...

كه يكي بپرسه چطوري؟


بگم...خوبم...


بغلم كنه و بگه دروغ بسه...بگو چي شده؟؟

نوشته شده در چهار شنبه 20 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 9:32 قبل از ظهر توسط سایه| يک نظر

چقدر جالبه!

تو لحظه هایی که داغونی ،

فقط یه نفر میتونه آرومت کنه،

اونم کسیه که ...

داغونت کرده!

نوشته شده در چهار شنبه 20 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 9:29 قبل از ظهر توسط سایه| يک نظر

 

روزگار نبودنش را برایم دیکته میکند،

و نمره من باز صفر میشود....


هنوز.....نبودنش را یاد نگرفته ام .

نوشته شده در چهار شنبه 20 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 9:22 قبل از ظهر توسط سایه| 2 نظر

انتظار را از کوچه های بن بست بیاموز

که دل خوش به تماشای هیچ رهگذری نیستند

چشم به راه آمدن کسی می نشینند

که اگر بیاید ،

ماندنی ست …

نوشته شده در دو شنبه 11 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 11:40 قبل از ظهر توسط سایه| 8 نظر

نوشته شده در دو شنبه 11 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 11:36 قبل از ظهر توسط سایه| 2 نظر

ازم پرسيد: دوستم داري؟

گفتم آره...

گفت چقدر؟

گفتم از اينجا تا خدا...

اشك تو چشاش جمع شد

و گفت:

مگه الان نگفتي كه خدا از همه چيز به ما نزديك تره؟!

نوشته شده در دو شنبه 11 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 11:14 قبل از ظهر توسط سایه| يک نظر

چقدر سخته...
دلت بخواد سرتو

باز به دیواری تکیه بدی

که...
یه بار زیر آوار غرورش

همه وجودت له شده ...

نوشته شده در دو شنبه 11 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 11:7 قبل از ظهر توسط سایه| 3 نظر

هر چقدر بیشتر می خواهمت ...

دورتر میشوی...

برگرد !قول میدهم دیگر دوستت نداشته باشم.

نوشته شده در دو شنبه 11 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 10:57 قبل از ظهر توسط سایه| يک نظر


آخرين مطالب

Design By : Pichak