پرنسس تاریکی

خوشبختی همان لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله می گیری.

پاییز سال بعد...

دنیای ما اندازه ی هم نیست

من عاشق بارون و گیتارم

من روزها تا ظهر می خوابم

من هر شبو تا صبح بیدارم

دنیای ما اندازه ی هم نیست

من خیلی وقتا ساکتم سردم

وقتی که میرم تو خودم شاید...

پاییز سال بعد برگردم

دنیای ما اندازه ی هم نیست

می بوسمت اما نمی مونم

تو دایم از آینده می پرسی

من حال فردام هم نمی دونم

تو فکر یه آغوش محکم باش

آغوش این دیوونه محکم نیست

صد بارگفتم باز یادت رفت

دنیای ما اندازه ی هم نیست

دنیای مااا انداااازه ی هم نیست

.

.

.

.

.

با این آهنگ کلی گریه کردم...

نوشته شده در یک شنبه 24 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 2:21 بعد از ظهر توسط سایه|

خدا جون !

من,همون بنده ی کوچولوی همیشگیت , همونی که واست از همه می گفت ، اهل جازدن نیستم اما...انگار حس می کنم یه کوچولو کم آوردم...

خدا جون تقدیر من چیه ؟فکر نمی کنی با این بازی ها خسته میشم؟!من چیزی از حکمت حالیم نیست ،تو نشونم بده حکمت این چیه.؛ می خوای امتحانم کنی؟یا از کم عقلی و تنبلی خودمه که حالا اینجام ؟ همه دارن همه ی زورشون رو می زنن که بهم ثابت کنن بد شانسم ، تو که نمی خواد زور بزنی یه اشاره هم کنی بسه ، با این اشارت می تونم به تموم دنیا ثابت کنم من بد شانس نیستم . خدایا این بنده ی کوچولوت کم آورد همونی که همیشه می گفت من از سختی ها محکم ترم ، همونی که همیشه جلوی سختی ها سینه سپر می کرد ؛ چون تو رو داشت میشه حالا یه بار جای من تو سینه سپر کنی جلوی مشکلاتی که خستم کرده ؟اگه تو سینه سپر کنی همه ی سختی ها میشکنه ، یکم به من فکر کن...

میدونم اونقدر بدم که حق ندارم باهات صحبت کنم ولی تو به خوبی خودت این بنده ی بی ارزش رو ببخش ، حرفایی رو که زدم تو به پای کفرو و گله نگیر فقط خواستم یکم هم به من فکر کنی ...

خدا جون واسه تو دو سال هیچی نیست چون نمی خوای روزای عمرت رو بشمری ولی واسه من یه عمره ، اینا روزای طلاییمن خودت یه راه پیش پام بذار 

.

.

.

.

.

خودت میدونی هنوزم عاشقانه دوستت دارم پس از حرفا م ناراحت نشو من که جز تو کسی رو ندارم واسش حرف بزنم . بهم یه لبخند بزن محتاج لبخندتم...

نوشته شده در پنج شنبه 23 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 7:47 قبل از ظهر توسط سایه|

 سلام

.

.

.

خوبین؟خوشین؟سلامتین؟ من که... ااااااای بد نیستم.جواب نهایی کنکور 91 اومد... ما هم دیگه رفتنی شدیم...

اگر بار گران بودیم رفتیم(حالا انگار کجا می خوام برم!!!! همش 500,600کیلومتر شایدم یکم بیشتر اون ور تر)

.

مدیریت صنعتی آوردم 

یه سوال هر کی بلده جوابم رو بده مدیریت صنعتی چه جوریه؟درسای تخصصیش چیه؟آخرش کجا کار می کنن؟کلا هر کی در مورد این رشته اطلاعات داره ممنون میشم به منم بده ......پیشاپیش ممنون...
 

اگه برم دانشگاه به احتمال زیاد دیگه کم به وبلاگ سر بزنم.

.

.

.

.

برام دعا کنید(هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم)

واستون دعا می کنم ...

نوشته شده در جمعه 22 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 10:45 قبل از ظهر توسط سایه|

فاصله یا تو ؟


چه فرقی می کند؟!


هر دو مرا یاد یک چیز می اندازد


تنهایی...!

 

 

 

نوشته شده در شنبه 14 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 12:37 قبل از ظهر توسط سایه|

بی تو هر شب عاشق بارانی ام


لاله ای پژمرده و زندانی ام


بی تو در کنج همه دلواپسی


بی تو من آغاز یک ویرانی ام
 

نوشته شده در شنبه 14 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 12:36 قبل از ظهر توسط سایه|

س.....ل..........ا..........م...........

دوباره اومدم 

خوفین؟!خوشین ؟!

خدا رو شکر .....
 

نوشته شده در شنبه 14 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 12:32 قبل از ظهر توسط سایه|

 چند ساعتی با هم بودیم







من به تو نگاه میکردم…







و…تو به ساعتت







تو قرار داشتی و من بی قراری…
 

نوشته شده در شنبه 14 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 12:34 قبل از ظهر توسط سایه|

یادت باشد دیگر یادت نیستم


گاهی دست "خود" را می گیرم ...می برم هوا خوری ...


"یاد"تو هم که همه جا با من است ...


"تنهایی" هم که پابه پایم می رود ...


می بینی ...؟


وقتی که نیستی هم جمعمان جمع است ...


 

نوشته شده در سه شنبه 12 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 3:51 بعد از ظهر توسط سایه|

عیبی ندارد ,


 باز هم خودت را بزن به آن راه !


خودت را که به آن راه میزنی ؛


می خواهم تمام راه های دنیا خراب شود !

 

نوشته شده در سه شنبه 12 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 3:46 بعد از ظهر توسط سایه|

در رویاهایت جایی برایم باز کن ،


جایی که عشق را بشود مثل بازی های کودکی باور کرد ،


خسته شدم از بی جایی ...

 

نوشته شده در سه شنبه 12 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 3:44 بعد از ظهر توسط سایه|

امروز... انگار کسی آمد ...


و هوای دلتنگی ات را هی در آسمان اتاقم پاشید ...


و تو نبودی ...

 

نوشته شده در سه شنبه 12 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 3:41 بعد از ظهر توسط سایه|

امروز با همه ی دنیا قهرم .


اما ... تو صدایم کن ؛ بر می گردم ...


سادگی کودکانه ام را می بینی ؟!!!!!!!

 

نوشته شده در سه شنبه 12 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 3:37 بعد از ظهر توسط سایه|

چه خوش خیال بودم ...


که همیشه فکر می کردم در قلب تو محکومم ... به حبس ابد !!!!!


به یکباره جا خوردم ...


وقتی زندانبان به یکباره بر سرم فریاد زد ...


هی ...


تو ...


آزادی ...!


و صدای گام های غریبه ای که به سلول من می آمد ... !!!


 

نوشته شده در سه شنبه 12 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 3:30 بعد از ظهر توسط سایه|

بازم سلام

خوبین ؟خوشین؟ من که خوبم فقط فردا امتحان دارم حوصله ندارم تمرین کنم .

بابام دوباره رفت مسافرت دوباره ما تنها شدیم ...

دیگه همین ...

راستی ممنون از دوستایی که به وبلاگ سر زدن ...

نوشته شده در سه شنبه 12 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 3:24 بعد از ظهر توسط سایه|

صدای چک چک اشک هایت را


از پشت دیوار زمان می شنوم .


می شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ,


برای ستاره ها ساز دلتنگی می زنی  


و من می شنوم ,


 می شنوم هیاهوی زمانه را که تو را از پریدن و پرکشیدن باز می دارد .


آه !


ای شکوه بی پایان !


ای طنین شور انگیز !


 من می شنوم به آسمان بگو که من می شکنم !


 می شکنم هر آنچه تو را شکسته و می شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته !


 

نوشته شده در جمعه 1 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 11:4 قبل از ظهر توسط سایه|

کسی چه داند امروز چند بار فرو ریختم ,


 از دیدن کسی که ...


 فقط لباسش شبیه تو بود؟!


 

نوشته شده در جمعه 1 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 11:2 قبل از ظهر توسط سایه|

قلبم را عصب کشی کرده ام ,


دیگر ...

نه از سردی نگاهی می لرزد ,


و نه از گرمی آغوشی می تپد ...


 

نوشته شده در جمعه 1 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 11:0 قبل از ظهر توسط سایه|

سوختم

باران بزن شاید تو خاموشم کنی

شاید امشب سوزش این زخمها را کم کنی

آه باران !

من سراپای وجودم آتش است

پس بزن باران ،

بزن شاید تو خاموشم کنی
  

            از طرف یه دوست

نوشته شده در جمعه 1 / 6 / 1391برچسب:,ساعت 10:51 قبل از ظهر توسط سایه|


آخرين مطالب

Design By : Pichak