پرنسس تاریکی

خوشبختی همان لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله می گیری.

 

 

       

 

مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک ، عین یک تکه یخ . انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما.

از راه نرسیده، می گوید«می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟»

می گویم « چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم .»

چند دقیقه می نشیند.تحویلش نمی گیریم،می رود.

علی که می آید تو ، عرق از سر و رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش.

می گویم «یه نفر اومده بود ، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پر رو بود. »

می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ »

می گویم « آره . همین»

می گوید « خاک ! حاج حسین بود .»

 

            سلام برشهدا

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 7 / 3 / 1394برچسب:,ساعت 2:59 بعد از ظهر توسط سایه|


آخرين مطالب

Design By : Pichak